جدول جو
جدول جو

معنی کامگاری کردن - جستجوی لغت در جدول جو

کامگاری کردن
(رَ بَ تَ)
سروری کردن. مسلط شدن:
خورشها فرستید و یاری کنید
نه بر ما همی کامگاری کنید.
فردوسی.
که پیش من آیند و خواری کنند
به من بر مگر، کامگاری کنند.
فردوسی.
اگر بخت یکباره یاری کند
برین طبع من کامگاری کند.
فردوسی.
به گردنکشان گفت یاری کنید
برین دشمنان کامگاری کنید.
فردوسی.
زبان به که او کامداری کند
چو کامش رسد، کامگاری کند.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(رَ بُ دَ)
پیروزمند کردن. غالب و چیره ساختن. مسلط کردن:
چه کردن زبان بر بدی کامگار
چه در آستین داشتن گرزه مار.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(رَ اَ دَ)
زندگانی کردن با عیش و عشرت از روی میل و خواهش. (ناظم الاطباء) :
هر آنکو به ما شادمانی کند
ابر مردم او کامرانی کند.
فردوسی.
عالم که کامرانی وتن پروری کند
او خویشتن گم است کرا رهبری کند.
سعدی.
طوطیان در شکرستان کامرانی میکنند
وز تحسر دست بر سر میزند مسکین مگس.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(رَ بَ نِ / نَ دَ)
غلبه دادن. چیره ساختن. پیروزی دادن:
ترا بر سپه کامگاری دهم
به هندوستان شهریاری دهم.
فردوسی.
که او را بیاریم و یاری دهیم
بماهوی بر، کامگاری دهیم.
فردوسی.
اگر نیست پیروز یاری دهد
مرا بر جهان کامگاری دهد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(چَ گَ دِ زَ دَ)
سازگار بودن. سازوار آمدن. سازوار شدن. سازش داشتن. موافقت: اگر تو سازگاری کنی و جنگ وخصومت نجوئی. (اسکندرنامۀ قرن ششم نسخۀ نفیسی).
کسی را که این ساز یاری کند
طرب با دلش سازگاری کند.
نظامی.
نشاید برکسی کرد استواری
که ننموده ست با کس سازگاری.
نظامی (خسرو و شیرین).
چو بر فردا نماند امیدواری
بباید کردن امشب سازگاری.
نظامی (خسرو و شیرین).
تو هم با من از سر بنه خوی زشت
که تا سازگاری کنی در بهشت.
سعدی (بوستان).
ای کاش که بخت سازگاری کردی
با جور زمانه یار یاری کردی.
حافظ.
، تحمل داشتن. مدارا کردن:
سازگاری کن با دهر جفاپیشه
که بد و نیک زمانه به قطار آید.
ناصرخسرو.
، ملایم بودن با طبع و مزاج کسی:
جان من زنده به تأثیر هوای لب تست
سازگاری نکند آب و هوای دگرم.
سعدی (خواتیم).
رجوع به سازگار شود
لغت نامه دهخدا
امیال و آرزو های خود را تحقق بخشیدن کامیابی کردن، عیاشی کردن خوشگذر انی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سازگاری کردن
تصویر سازگاری کردن
اجماع
فرهنگ واژه فارسی سره
بردباری نشان دادن، مماشات کردن، تحمل کردن، هم آوازی کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از نامگذاری کردن
تصویر نامگذاری کردن
على سبيل المثال
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از نامگذاری کردن
تصویر نامگذاری کردن
Denominate
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از نامگذاری کردن
تصویر نامگذاری کردن
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از نامگذاری کردن
تصویر نامگذاری کردن
называть
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از نامگذاری کردن
تصویر نامگذاری کردن
命名する
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از نامگذاری کردن
تصویر نامگذاری کردن
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از نامگذاری کردن
تصویر نامگذاری کردن
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از نامگذاری کردن
تصویر نامگذاری کردن
نام دینا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از نامگذاری کردن
تصویر نامگذاری کردن
ตั้งชื่อ
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از نامگذاری کردن
تصویر نامگذاری کردن
לקרוא בשם
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از نامگذاری کردن
تصویر نامگذاری کردن
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از نامگذاری کردن
تصویر نامگذاری کردن
називати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از نامگذاری کردن
تصویر نامگذاری کردن
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از نامگذاری کردن
تصویر نامگذاری کردن
명명하다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از نامگذاری کردن
تصویر نامگذاری کردن
adlandırmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از نامگذاری کردن
تصویر نامگذاری کردن
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از نامگذاری کردن
تصویر نامگذاری کردن
नाम देना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از نامگذاری کردن
تصویر نامگذاری کردن
denominare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از نامگذاری کردن
تصویر نامگذاری کردن
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از نامگذاری کردن
تصویر نامگذاری کردن
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از نامگذاری کردن
تصویر نامگذاری کردن
নামকরণ করা
دیکشنری فارسی به بنگالی